حکایت(1)
لباس زیبای دروغ
روزی دروغ به حقیقت گفت:میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم، حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.آن دو با هم به کنار ساحل رفتند، وقتی به ساحل رسیدند حقیقتلباس هایش را در آورد.دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت.از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
حکایت(2)
فرشته ی بی کار
روزی مردی خواب دید.دید که پیش فرشته هاست و به کار های آن ها نگاه می کنند.هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته های پرسید : شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت:اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.مرد پرسید:شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد باز کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بی کار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: "خدایا شکر."
حکایت(3)
دو ریاضیدان
ریاضیات شانه زلف پریشان عالم است.
از دو دوست ریاضیدان یکی مُرد.آنکه مُرد به خواب آنکه نمرده بود آمد و گفت:نمیدانی چه دنیای جالب و هیجان انگیزی است اینجا.هرچه در آنجا هست اینجا هم هست و بیشتر.گاوس اینجاست و ... .خبر خوش این است که این هفته گاوس سخنرانی خواهد کرد.خبر بد هم این است که هفته آینده در سمینار ریاضی برای تو سخنرانی گذاشته اند.